بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گنجشک خورده به شیشه آموزش مهارت های itوweb تعمیرات و رگلاژ و نصب درب شیشه ای سکوریت نمایندگی فروش خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت در شیراز - عظیمی تلگرام وان Cheryl امـیــــــد یخچال صنعتی