نفس :اصلا این میشا بدجور داره مشکوک میزنه سر میز همچین از نگاه اتردین خرکیف شد که میخواستم از خنده بمیرم ناهارو خوردیمو ما دخترا ظرفا رو شستیم اصلا این شستنای ماشین ظرف شویی به دلمون نمی چسبید به خاطر همین همیشه خودمون میشستیم بعد از جمعو جور کردن اشپزخونه قرار شد بریم استراحت کنیم بعد بیاییم چشمک بازی کنیم داشتم میرفتم تو اتاقم که میلاد صدام کرد.
-نفس؟
جواب ندادم پسره ی بوزینه همچین زد ناکارم کرد که نزدیک بود بمیرم ببین حالم چه طوری بوده که این کوه یخی(سامیار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولی از اون موقع که جونمو نجات داده یه حس قشنگی نسبت بهش پیدا کردم حس کسی رو بهش دارم که یه حامی قوی داره بی توجه به صدا کردن میلاد رفتم تو اتاق ای بابا پختم از گرما نمیدونم این دریچه ی اتاق ما چش شده که باد کولر ازش نمیاد اصلا شانس نداریم که رفتم از لباسام یه استین حلقه ای سفید با شلوارک قرمز دراوردم پوشیدم و خودمو انداختم رو تخت لپ تاپمو روشن کردمو رفتم یکم وب گردی کنم.
سامیار-حالت خوب شده دیگه مشکل تنفسی نداری؟
لب تاپمو بستم ولش بعدا میرم وب گردی
من-ا تو کی اومدی اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره
سامیار در حالی که یه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداییش میخنده چه ناز میشه
-اولا خودت میگی بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهرانی یکی یه دونه هم هستی ظریفی جریان یکی یه دونه ها رو هم که میدونی؟
در حالی که یکی یکی نای تختو به طرفش پرت میکردم گفتم
-خل دیونه خودتی
سامیار که سعی داشت جاخالی بده تا نا بهش نخوره گفت
-ااااا من کی گفتم خل دیونه حرف تو دهن من نزار راستی چیا خریدی؟

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلوب تجارت الکترونیک خلاصه کتاب کلیات فلسفه اصغر دادبه pdf کابینت استیل صنعتی موزی های روز جهان Jason متی ترانا و نراک وب‌نوشت‌های امیرحسین معیری مجله آموزشی