ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم . حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- پس مراقب خودت باش .
بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:
- بچه جون .
آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید . بعد دستمو ول کرد و گفت:
- هری .
زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه . بغض گلومو گرفته بود بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم . برگشتم . کیفم رو برداشتم و در حالی که جلوی ریزش اشکامو می گرفتم زدم از بوفه بیرون . صدای دویدن کسی رو پشت سرم می شنیدم . برام مهم نبود کیه . فقط می خواستم هر طور شده بغضمو قورت بدم من نباید گریه می کردم . دستمو از پشت گرفت . برگشتم . آراگل بود . سعی کردم لبخند بزنم .
- بذار تنها باشم آراگل .
- نه نمی شه تنها باشی می ری ماشین آراد رو می تری
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس کاریش ندارم .
اونم خندید و گفت:
- بیخیال بابا طوری نشده که
- می دونم . ولی اعصابم یه کم ریخته به هم .
درباره این سایت