گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود . انداختمش توی زباله ها .
با ناباوری نگاش کردم . خونسردانه شونه بالا انداخت . آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه . سرما می خوری به خدا .
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش .
چونه ام شروع کرد به لرزیدن . طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم . نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید . آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود . صورتمو با دستم پوشوندم . نمی خواستم آراد اشکامو ببینه . آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش . آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط . هیچ کار خدا بی حکمت نیست . اون باید می مرد . تقصیر تو نبود که .
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی . آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام . سرم خیلی درد می کرد . ساعت پنج بود . وقت داشتم یه کم بخوابم . می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود . خیلی خوابم می یومد .
صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید .
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان .
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه . حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه .
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش .
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار .
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد . نا خودآگاه نالیدم .
- آب .
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم . حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم . تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم .
به کمک آراگل سر جام نشستم . سرم اندازه کوه سنگین بود . حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه . آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد . و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش . پسره خر! همه اش زیر سر این بود . اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم . آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت . لیوان رو گرفت جلوی دهنم . یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم . دهنم خیلی تلخ بود . آب برام طعم زهرمار می داد . صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه . چون تب داری .
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم . چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه .
سرمو انداختم زیر . آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد .
حال حرف زدن نداشتم . فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا .
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا . داداشم .
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی . اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه . وضع عکسه زیاد خوب نبود . آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه . آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی . توپید:
- آراد! بجنب دیگه .
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه . شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل .
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن . خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده .
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود . ولی جلوی خودمو گرفتم . وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم . آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش .
آراگل منو از جا بلند کرد . پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم . تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون . همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم
درباره این سایت