داستانهای برتر



بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون
بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم
-گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم
اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن
توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم
-ابجی
به باران نگاه کردم
-میشه بغلت بخوابم ؟
-چرا؟
-نمیدونم ولی خیلی میترسم
دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار
قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


سپهری امد بابا صدام کرد
رفتم تو اتاق و سپهری باهمون مردی که اونروز باهاش بود اومده بود با نفرت بهش نگاه کردم هردوتا منتظر بودن بهشون سلام کنم ولی من با نفرت صورتمو ازشون برگردوندم
رفتم اشپزخونه تا براشون یه چیزی بیارم کوفت کنن

ادامه مطلب

ولش کردم
-خوب دلم واست تنگ شده بود خوشگل من
-خوب خفم کردی؟اگه من طوریم میشد کی جواب بابا رو میداد؟
جووووووووووووووووووووووووو ون؟
چشام چارتا شد چه زبونی دراورده بود این وروجک
به بابا نگاه کردم که داشت می خندید
-چه ربطی به بابا داشت؟
رفت رو پای بابا نشست و گفت
-اخه من عزیز دل بابام،مگه نه بابایی؟
دیگه داشتم با دهن باز نگاش میکردم
-اره عزیز دل بابا
ای خدا این نیم وجبیم برای ما ادم شده بود
این سپهری از رو نمیرفت هنوزم داشت دنبالم میومد
کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم
تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن
تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد
با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم
با صدای بسته شدن در اومدم بیرون
-بابا؟
برگشت طرفم

ادامه مطلب

بهراد-اه اه چقده شما این دختره ی زشته و لوسش میکنین
باران-زشت خودتی بی تربیت
بعدم از بغل بهرام پرید پایین رفت تو بقل بابا نشست
باران-بابا مگه من زشتم؟
-نخیرم دخترم از ماهم خوشگلتره مگه نه بهار خانوم
به باران لبخندی زدم و گفتم بله
-حالا بدو بیا بشین ناهارتو بخور
باران-سیر شدم ابجی میخوام تک تک بخورم
با اخم نگاش کردمو گفتم
-اول ناهار بعد تک تک
لباشو برچید و نگام کرد 
-بااین نگات خر نمیشم بدو بیا
بهراد-تو خر خدایی هستی باباجان
-جوننننننننننننننننننننننن ننن؟
-بادمجون
-بمیر بابا فعلا حوصلت و ندارم
-وای وای وای چه دخمل بی تربیتی
-باران بدو 
اومد نشست کنارمو تا ته غذاشو خورد وقتی همه غذاشون و خوردن سفره رو جمع کردم

ادامه مطلب

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه 
با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو
خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی
با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم
با شک نگاشون کردمو سلام دادم اونام با شک جوابمو دادن
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم 
لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد
رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم
-بابا؟
-جانم؟
-میشه چندلحظه بیاین؟
-اره
بابا اومد
-جانم؟
-اینا کین بابا؟
یه اهی کشید که جیگرم خون شد
-همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن

ادامه مطلب

تو همین حین صدای مادرم هم دراومد
مادر: ای بابا باز شما دوتا مثل سگ و گربه افتادین به جون هم؟!خندیدم و گفتم
شقایق: اون اول افتاد به جون منمادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب میدیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشهخیلی آروم و شمرده به مامانم گفتم
شقایق: مامان من و میشا و نفس قبول شدیم.مادرم با خوشحالی گفت
مامان: وای چه خوب تو تهران قبول شدیسرم رو انداختم پایین و گفتم
شقایق: نه . تو . تو شیرازمامانم کپ کرد. منم هی واسش توضیح میدادم که نفس و میشا هم قبول شدن و کلی دلیل آوردم ولی گوش مادرم بدهکار نبود مرغش یه پا داشت.هی میگفت نمیتونی بری اگه بلایی سرت بیاد چی؟ از ما دوری اجازه نمیدم از من دور باشی و از این نگرانی هایی که هرمادری داره. ولی تا شب هرکاری کردم راضی نشد بالاخره به نفس زنگ زدم و گفتم که به هیچ وجه مادرم راضی نمیشه. اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببینیم. فرداش با سرعت جت آماده شدم و تیپ پسر کش(ارواح عمت) زدم و رفتم بیرون!وقتی موضوع رو با میشا و نفس در میون گذاشتم قرار شد بیان و با طرفندهای خودشون مادرم رو راضی کنندفردای اون روز نفس و میشا اومدن خونه ی ما تا مادرم رو با داییم رو راضی کنن. البته به مادرم حق میدادم از دار دنیا فقط منو داشت و پدرم هم که خیلی زود دار فانی رو وداع گفتبگذریم فقط باید اونجا بودید و میدید که نفس چطوری مادرم رو راضی کرد اینقدر تعریف کرد و اطمینان به مامان و دایی داد که دوتاییشون بالاخره راضی شدن. مادرم کلا خیلی به میشا و نفس اطمینان داشت به خاطر همین با اومدن اونا خیالش راحت شدولی از شانس بد ما وقتی رفتیم شیراز تمام خوابگاها پر بود و به همین دلیل ما مجبور شدیم برای چند روز بریم هتل تا ببینیم چی میشهتو همین افکار بودم که صدای پچ پچ که چه عرض کنم حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم و من رو از افکارم بیرون کشید
میشا : داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که ازفردابریم دنبال خونهراستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمیگشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاهیکهو صدای شقایق پارازیت اداخت:شقایق:چی میگیدنیم ساعته؟

ادامه مطلب

میشا: شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!خنده ای کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتوپتوم سرد شده بود و منم عشق میکردم.دوباره رفتم تو فکر.اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه و دعوام نکنه پاشدم رفتم سر یخچال و به نتیجه ای نرسیدم و در یخچال رو بستم! مادرم همیشه میگفت:مامان: این یخچاله یا کاروانسرا؟!خب راست هم میگفت. دوباره نشستم رو مبل و غرق در افکارم بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد و من هم از حرص جیغ کشیدم.
نفس :با صدای شقایق که بهم میگفت رسیدیم از فکر اینکه به چه سختی بابا رو راضی کردم در اومدم با هم رفتیم تو هتل ولی من انقدر اعصابم خراب بود اصلا نفهمیدم کی رفتیم تو هتل کی سوار آسانسور شدیم یا کی رفتیم تو اتاقمون وقتی به خودم اومدم که بچه ها خابیده بودن خودمم تو تختخواب بودم دوباره به گذشته فکر میکنم به گریه مامان گلم موقع رفتن به بغض بابا به اینکه مامان شقایق رو چقدر سخت راضی کردم مامان میشا تا فهمید میشا با ما قبول شده مخالفتی برای اومدنش نکرد ولی مامان شقایق مگه راضی میشد البته حق داشت تودار دنیا فقط شقایقو داشت با راننده شرکت بابا اومدیم تویه راه بودیم که کسی که بهش گفته بودم دنبال خوابگام بهم زنگ زد و گفت خوابگاها همه پر شده اونموقع چقدر به شانس بدم لعنت فرستادم ولی صدامو در نیومد چون میدونستم اگه برگردیم دیگه عمرا راضی بشن پس به دوستم که بهم زنگ زده بود گفتم ادرس یه خوابگاهو بهم بگه عاشق رشتم بودم ودلم نمیخواست به هیچ وجه حتی شده یه سال از درسمو جا بمونم به راننده ادرس رو گفتمو اونم رفت سمت خوابگا بابام به یکی از دوستاش که نمایشگاه ماشین داشت سفارش یه پرشیا داده بود که اونم تو راه ادرس خوابگاه تقلبی رو بهش داده بودم ماشین رو اورده بود اونجا تا راننده ما رو رسوند زود رفت اونور خیابون یه پرشیا سفید بهم چشمک میزد رفتم جلو و بعد از معرفی خودم کلیدو از اون مردی که ماشینو اورده بود گرفتم بعدشم رفتیم هتل بماند که اینا چقدر منو تو راه هتل فوش دادن و لعنت کردن از اونروز به بعدم که تا امروز همش در به دری بود و لعنت کردن منو دنبال خوابگاه گشتنو به خانواده ها دروغ گفتن که همه چی خوبه یه هفته بیشتر به باز شدن دانشگاها نمونده بود و اعصاب منم خراب اینا هم همه چی رو گردن من انداخته بودن تا که بالاخره امپر چسبوندم بابا حالا خوبه من به خاطر خودشون اینکارو کردم اگه برمیگشتیم عمرا دیگه میزاشتن بیاییم تو جام یه غلت زدم تخت من وسط بود با غلتی که زدم روبه رویه میشا در اومدم اونم بیدار بود.

ادامه مطلب

شقایق- راست میگه دیگه چرا انتقالی نمیگیری؟
من- اگه قرار باشه به پول و پارتی بابام امیدوار باشم هیچی نمیشم همیشه باید متکی به بابام باشم و هیچ وقت مستقل نمیشم تازه حرف من اینه که مگه من خونم از شما رنگی تره که من اینجا درس بخونم اونموقع کسایی که بیشتر از من تلاش کردنم اینجا درس بخونن؟ خودتون میدونین تو خط پارتی بازی و این چیزا نیستم و گرنه خیلی راحت همون موقع که دوست بابام گفت بیا دانشگاتو چهار ساله کنم میتونستم اینکارو کنم ولی من اعتقاد دارم تو هر کار خدا حکمتی هست
همین موقع گروه رز اینا که دخترای جلفی بودن و همیشه هم با گروه ما کل مینداختن با هروکر اومدن کنار ما واستادن رز با صدایی که هنوز توش ته رگایی از خنده مشخص بود رو به من کرد و گفت
رز- به به نفس جون ما هم الان رفتیم دیدیم شیراز قبول شدیم شما هم میایید دیگه البته بعید میدونم اقایه فروزان اجازه بدن
به دنبال حرفش با دوستاش زد زیر خنده که مثلا تو بچه ننه ای منظورش از اقای فروزان بابام بود با پوز خند رو کردم بهش و گفتم
من – رز عزیزم این که بابام نگرانه یه کی یدونه اش باشه خیلی بهتر از اینه که اصلا ادم حسابش نکنه و هر شب بیاد پاسگاه برای گند کاریایه بچه اش در ضمن من نیام شیراز کی بیاد ؟ اها راستی بهتره از این به بعدکه با دوست پسرات به بهونه ی جزوه گرفتن میایی که پز خونه ی ما رو بهش بدی و بگی که خونه ی خودتونه و من اومدم با اجیت درس بخونم تو گفتی جزوه ها رو من بیارم دیگه اون شلوار نارنجی ات رو نپوشی چون دوستم فکر کرد سوپور محلی نکه اونا هم نارنجی میپوشن
بعد با بچه ها زدیم زیر خنده و رز و با دوستاش که از حرص قرمز شد بودنو تنها گذاشتیم رفتیم سمت ماشین من سوار 206 سفیدم شدم و به بچه ها هم گفتم بپرن بالا اول بچه ها رو رسوندم بعدش رفتم خونه با ریموت درو باز کردم و ماشین رو بردم تو پارکینگ خونه ی ما یه خونه ی250 متری تو یه برج بود که ما طبقه ی19 میشستیم ماشینو پارک کردم و برای نگهبانی سرت دادم و رفتم تو آسانسور
شقایق : نفس سوییچ ماشین رو به سمت من گرفت و خودش و میشا پشت نشستن با اعصابی داغون رانندگی کردم.نفس که به وضوح تو فکر بود و میشا هم همینطور من هم سعی کردم حواسم رو به رانندگیم جمع کنم اما مگه میشد؟!با این همه مشغله که رو سرم ریخته دیگه اعصابی هم واسم نمیمونه.حالا که خانواده ها موافقت کردن که بریم شیراز خوابگاها پر شدهمیخواستم آهنگ بذارم

ادامه مطلب

نفس:   اه میشا اینقدرابغوره نگیر اعصابم خورد شد دختر
میشا با یه صدای حرصی زنگدار در حالی که داشت اشکاشو با کلنکس پاک میکرد روبه من گفت
- تو برو سرتو بزار بمیر همش تقصیرتوشد
شقایق در حالی که دست کمی از میشا نداشت واماده بود کلمو بکنه گفت
- ننه ی مارو بگونمیدونم تو این چی دیدن که بهش مثل چشماش اعتماد داره
- هوی مراقب حرف زدنتون باشیدا گفته باشم منم از کجا بدونم پذیرش خابگاها پر شده؟
میشا دوباره حالت تحاجمی به خودش گرفت
- نه مثل اینکه برای اوارگیمون توی غربت بدهکارم شدیم
-اولا تو گریه تو با اب بینی تو جمع کن صداش رو نرومه بعدشم این هزاربار من از.
شقایق پا و جفت پا و نمیدونم شیش پل پریدبین نطق بلند من
- بله بله مادمازل شما از کجا باید میدونستین پذیرش خوابگاها پر شده؟ اخه ادم حسابی پس چرا به ننه بابایه ما گفتی خوابگاه گرفتم
نخیر نمیشه مثل اینکه باید دوباره امپربچسبونم
- به خاطر اینکه شما تا فهمیدید من برای لیسانس دارم میرم شیراز مثل کنه بهم اویزون شدید ( اینا رو تقریبا که چه عرض کنم کاملا داد زدم و گفتم)
یه نگاه بهشون کردم دیدم لال شدن میشا هم گریه اش بند اومده بودو هی که میکرد یه اههههههههههه صدا دار کردم ورو به میشا گفتم
- دایه فین فین کردنت تموم شد ای شروع شد
میشا همچین مظلوم نگاه میکرد بهم که یه لحظه دلم براش سوخت که فکر کرده میتونه خرم کنه !!!!
میشا با همون نگاش یواش گفت
- ببخشید

ادامه مطلب

 . امشب برای اینکه رامین نفهمه ما مسیحی هستیم نشد سر شام دعا بخونم . این عادت دیرینه من بود . شاید هم یکی از رسوم ما مسیحی ها . حالا احساس عذاب وجدان داشتم . وارنا گفت بهتره رامین نفهمه مسیحی هستم . چون اون وقت فکر می کنه ماها غیرت نداریم و همه جور روابط برامون آزاده . منم مجبور شدم گوش کنم به حرفش . بعد از اینکه دعام تموم شد گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و رفتم سمت تخـ ـت خوابم . پنج تا اس ام اس داشتم . چهار تا از رامین و یکی از آراگل . قبل از مهمونی یه اس ام اس به آراگل دادم تا شماره مو داشته باشه . حالا جواب داده بود .
- خدایا به من کمک کن تا وقتی میخواهم در باره کسی قضاوت کنم اول کمی با کفشهایش راه بروم!
چند بار جمله رو خوندم و بالا پایینش کردم . زیر لب گفتم:
- یعنی چی؟!
شاید من زیادی خنگ بودم . شایدم این جمله اسلامی بود . مثلا یه چیزی از قرآن . بی طاقت نوشتم:
- یعنی چی آرا گل؟
زنگ زد . سریع جواب دادم:
- سلام دوستم .
- سلام به روی ماهت خانوم . خوبی؟
- مرسی . بیدار بودی؟ فکر کردم الان خوابی!
- نه عزیز . یه کم کار عقب مونده داشتم .
- به به خانوم هنرمند نقاش! نخسته .
- مرسی . جدی جدی نفهمیدی منظورمو؟
- نه . متوجه نشدم .

ادامه مطلب

 . من و تو دو تا پیک مشـ ـروب یا شـ ـراب یا ودکا . یا هر کوفتی که بخوریم همین که گرممون کنه برامون کافیه . ولی اونا اینقدر می خورن که تا مرگ پیش می رن . که دیگه هیچی از دور و اطرافشون نمی فهمن . من و تو دو تا پک سیـ ـگار بکشیم روی همون دو تا پیک مشـ ـروب کیفور می شیم . اما اینا امشب انواع و اقسام مواد رو به اسم سیـ ـگار می کشیدن و به هم تعارف می کردن که سبک ترینش ماری جوانا بود . تو می دونی طبقه بالای اون خونه چه خبر بود؟ می دونی وقتی رامین من و وارنا رو به اون دو تا دختر واگذار کرد و دست تو رو کشید که باهات برقصه چه نقشه ای تو سرش بود؟ اون می خواست تو رو ببره بالا . توی اون اتاقای جهنمی . شاید من و وارنا این عمل رو بارها انجام داده باشیم . اما فرقش با اینا اینه که ما با میل و رغبت طرفمون تن به این کار می دیم نه با حقه بازی .
داشتم با دقت به حرفاش گوش می کردم . وقتی سکوت کرد گفتم:
- ولی رامین همچین پسری نیست . شاید اونای دیگه .
وارنا با جدیت گفت:
- بس کن دیگه ویولت . حرفایی که باید می زدیم رو زدیم . توام می تونی گوش کنی . می تونی با لجبازی زندگیتو خراب کنی .
وارنا وقتی اینطوری حرف می زد می فهمیدم که دیگه هیچ حرفی رو نمی پذیره . پس سکوت کردم . 

منو جلوی در خونه پیاده کردن و رفتن . وارنا ماشینم رو برده بود تعمیرگاه . با پاپا و مامی هم صحبت کرده بود و همه چی اوکی بود . الان فقط ناراحتیم حرفای وارنا بود . هنوزم باورم نمی شد رامین همچین پسری باشه . اینا زیادی شورش کرده بودن . همینطور که به همین چیزا فکر می کردم رفتم توی خونه .
پاپا روی کاناپه لم داده بود و مشغول خوندن رومه زبون فرانسه اش بود . من موندم اگه اینهمه به اخبار فرانسه علاقه داره چرا توی ایران موندگار شده . مامی هم جلوی تلویزیون نشسته بود و با ناز مشغول سوهان زدن به ناخناش بود . با بسته شدن در نگاهشون چرخید سمت من . دستامو گرفتم بالا و گفتم:
- آقا اجازه سلام عرض شد .
مامی دلخوری از چشماش مشخص بود . اما سعی می کرد به روم نیاره :

ادامه مطلب

رفتم تو سالن وزدم pmc اهنگ باورم کن شهرام صولتی رو داشت پخش میکرد صداش و زیاد کردم با لبخند داشتم نگاه میکردم
که دیدم کامران اومده وسط سالن و داره با عشوه قر میده اینقدر صحنه باحالی بود که دلم و گرفتم و با صدای بلند میخندیدم واشک از چشام میومد پایین کامران با عشوه اومد طرفم و مجبورم کرد باهاش برقصم
داشتیم باهم میرقصیدیم یهویی دوباره صحنه رقص کامران اومد جلوم و زدم زیر خنده
-به چی میخندی؟
-خیلی قشنگ میرقصی
دوباره زدم زیرخنده
خدایش رقصش خوب بود ولی اون لحظه خیلی باحال شده بود
*ل بام*و بوسید و گفت
بیا بریم تو حیاط
-عمرا باون سگ سیاه زشتت پامو بذارم تو حیاط
خندیدو گفت بیا بریم من حواسم بهت هستم
باشه ای گفتم و دست تو دست هم رفتیم تو حیاط
-کامران
-هان؟
-تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
-واسه چی؟
با بی تفاوتی گفتم

ادامه مطلب

-چیه خانومی خیلی خسته شدی
-نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نره
داشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کرد
جیغ ارومی زدم و گفتم
-بذارم زمین دیوونه
هیچی نگفت و من و روتختم گذاشت
-مرسی
-قابل تو خانوم گل و نداشت
بعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم 
زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم
-کامرااااااااااااااااان
بعد چند دقیقه اومد
-چیه؟
-ببین این زیپه باز نمیشه بیا بازش کن
اومد پشتم واستاد و موهام و از پشت بالا نگه داشت بایه دستشم با زیپ کلنجار میرفتصورتشو پایین گرفته بود نفساش که بدنم میخورد یه جوری میشدم

ادامه مطلب

من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!
میلاد: دختره ی سربه هوا.
من: ضعیفه!!!!!!!
میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:
ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!
من: ضعیفه!!!!!
میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد
من: آی ننه. میلاد چه مرگته آروم تر.
میلاد: با کی بودی ضعیفه؟!
من: با عمه ام . با تو بودم دیگه.
میلاد محکم تر فشار داد به طوری که جیغم رفت هوا و یه لگد زدم به شکمش.
ولی انگار به دیوار ضربه زدم!!!!!
من: میلاد غلط کردم
میلاد: با کی بودی گفتی ضیفه؟!
من: به شوهرم!!!!!!
میلاد بیشتر فشار داد که دیگه اشکم در اومد.
میلاد دلش سوخت و دستم رو ول کرد و گفت:
ـ تو که اینقدر نازک نارنجی هستی واسه چی کل کل میکنی؟!

ادامه مطلب

نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم:
-نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده
سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی
یکهو اتردین گفت:
اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن.
همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت:
-باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد.
سامیار:»چه قضیه ای شیطون.
من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکناتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب جای من بخوابه.
-اهان.گفتم داداشموچیزخورکردی
-نه نترس.داداشت مال خودت
****************
خواستم برم بخوابم که بایاداین که بایدرومبل بخوابم اه ازنهادم بلندشد
رومبل درازکشیده بودم که اتردین اومد منو که رومبل دید گفت:
-پاشو.پاشوبرورو تخت بخواب.
من:چیی؟؟
-میگم برو برو روتخت بخواب
-اخه مگه قرارنیست تو.

ادامه مطلب

 . من نمی دونم چه جوری به خودش اجازه داده همچین کاری بکنه . آراد می گفت با چنان افتخاری تعریف کرده که انگار جایزه نوبل گرفته . منتظر بوده که آراد ازش تقدیر کنه ولی آراد .
به اینجا که رسید غش غش خندید و گفت:
- آراد برگشته بهش گفته به شما هیچ ربطی نداشت که اونکارو کردین . الان هم با زبون خوش خسارت ماشین خانوم آوانسیان رو پرداخت می کنین . هر چی بین ماست به خودمون مربوطه . به شما چه که کاسه داغ تر از آش شدین .
با حیرت گفتم:
- نه!!!!!
- آرهههههه . سارا هم ترکیده . بعدم آراد چیزی در مورد سارا گفت که . خوب باورش سخته . ظاهرش اینظور نشون نمی داد .
پوزخندی زدم و گفتم:
- چی؟
هر چند خودم خیلی خوب می دونستم . از جا بلند شد و گفت:
- بیخیال . من که ندیدم . نمی خوام گناهشو بشورم .
با همون پوزخند گفتم:
- ولی من دیدم . سارا با حامد دوسته . یکی از پسرای کلاس .
آراگل با تعجب نگام کرد . منم از جا بلند شدم و گفتم:
- بیخیال . اینو همه می دونن . من تعجبم از این بود که آراد با اون عقایدی که تو تعریف کردی چطور می خواد با همچین دختری دوست بشه . چون اینم می دونم دوستیشون عین دوستی من با پسرا نبوده . فراتر از این حرفا بوده .

ادامه مطلب

ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم . حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
- پس مراقب خودت باش .
بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:
- بچه جون .
آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید . بعد دستمو ول کرد و گفت:
- هری .
زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه . بغض گلومو گرفته بود بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم . برگشتم . کیفم رو برداشتم و در حالی که جلوی ریزش اشکامو می گرفتم زدم از بوفه بیرون . صدای دویدن کسی رو پشت سرم می شنیدم . برام مهم نبود کیه . فقط می خواستم هر طور شده بغضمو قورت بدم من نباید گریه می کردم . دستمو از پشت گرفت . برگشتم . آراگل بود . سعی کردم لبخند بزنم .
- بذار تنها باشم آراگل .
- نه نمی شه تنها باشی می ری ماشین آراد رو می تری
پوزخندی زدم و گفتم:
- نترس کاریش ندارم .
اونم خندید و گفت:
- بیخیال بابا طوری نشده که
- می دونم . ولی اعصابم یه کم ریخته به هم .

ادامه مطلب

روز پنجشنبه بود بعد از ظهر نوبت ارایشگاه داشتم
کامران که من و رسوند خودشم رفت به کاراش برسه
کارم خیلی طول کشید تمام موهای صورتمو برداشت؛موهام به صورت حلقه حلقه دورم انداخته بود و یه ارایش خوشگلم رو صورتم کرده بود
-پاشو عزیزم که ماه شدی البته ماه بودی
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم
گوشیمو و برداشتم و به کامران زنگ زدم
بعد چند دقیه اس داد که پایین منتظرمه وقتی رفتم پایین میخواستم بپرم بغلش و بوسش کنم
موهاش و رفته بود کوتاه کرده بود طوری که بغلاش کوتاه و وسطش بلند بود با اون کت و شلوار فوق العاده شده بود
سریع سوار شدم و راه افتادیم سمت باغ
-چه خوشگل شدی خانوم خانوما امروز باید حواسم حسابی بهت باشه
-راستی کامران دوستاتم هستن؟
-اره چرا؟
-خوب راستش .من الان باهات چه نسبتی دارم جلوی اونا؟
-خوب معلومه زنمی
-هان؟
-میگم زنمی
-خوب میدونم جلوی اونارو میگم

ادامه مطلب

-کامرااااااااااااااااااااا ان لوس
-بچته
-بچه توم هست
-هویییییییییییییییی
-تو کلات بی ادب
-بهار میام میخورمت ها
-من وامیستام نگات میکنم
صدایی ازش نیومد یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و فشارم داد
-اخ اخ ولم کن کامران آییی
-چی گفتی؟بگو غلط کردم
دلم درد گرفته بود داشت خیلی بهم فشار میاورد
با بغض گفتم
-کامران دلم درد گرفت تورو خدا ولم کن
با صدای بغض الودم سریع ولم کردو برم گردوند 
با نگرانی گفت
-خوبی بهار؟طئئریت شد میخوای بریم دکتر
رفتم رو صندلی نشستم
-نه خوبم فقط خیلی فشارم دادی
-واسه بچه اتفاقی نیوفتاده باشه یه وقت
سریع سرم و اوردم بالا این اولین باری بود که کامران نگران بچه میشد 

ادامه مطلب

ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اوردهریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زدتصمیم گرفتم به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنهبرای همین بلند دام.اتردین.اتردین
یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت.
اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم
من:شرمندهاتردین توکه خوبی توکه مهربونی.
-باشه گوشام درازشدچی میخوای؟
خندیدم گفتم
من:اون که بود.
چپ چپ نگاهم کرد گفتم
من:نبوود؟
خندیدگفت
اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟
من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟
اتردین یکم فکرکردوگفت:
-به جاش چی کارمیکنی؟

ادامه مطلب

 یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردم
من-زنده ای ؟
یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشه
سامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداری
با حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشه
سامیار- چرا تو فکری؟
میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با این کارم موهای و بلندم ریخت دوطرف صورتمو قابش کرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته دیگه میان شیراز که از جام مطمئن بشن
سامیار-میترسی؟
دروغ چرا خیلی میترسیدم ولی هیچی نگفتم سامیار یه نفس عمیق کشیدو اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست سرمو بلند نکردم
سامیار- هر وقت خواستن بیان بگو دانشگاه کار عملی گذاشته میخوان یه هفته ببرنمون اصفهان تا با بیماراستاناش اشنا بشیم
من-دفعه های بعدو چیکار کنم؟
سامیار- حالا تا دفعه های بعد

ادامه مطلب

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش 
می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» 
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید» گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.» خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» عکسش را از روی

ادامه مطلب

نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و ت داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص گفت -با احترام خودت برو بیرون دستم داشت زیر فشار دستش له میشد با گریه گفتم -ولم کن بیشور دستم شیکست با نگاه عصبانیش خفه شدم نوشین-هنوز نرفتیم داری اینکارا رو باهاش میکنی،برم که بزنی بکشیش -به تو هیچ ربطی نداره زنمه اختیارش و دارم حالام گمشو بیرون دستشو گاز گرفتم و دوییدم طرف اتاقم که فقط صدای دوییدنش و پشت سرم میشنیدم با جیغ علی و نوشین فهمیدن اونام سعی دارن کامران و بگیرن رفتم تو اتاق و خواستم در و ببندم که پاشو گذاشت لای در هرچی زور زدم نتونستم خیلی قوی بود در و هل دادو اومد داخل و در و قفل کرد از داخل با وحشت عقب عقب میرفتم اونم با عصبانیت جلوی میومد سرم داشت گیج میرفت دستش رفت سمت کمربندش چسبیدم به دیوار پشت سرم علی-کامران دیوونه بازی در نیار درو باز کن صدای گریه نوشین و میشنیدم که دست به دامن علی شده بود علی-کامران درو باز نکنی میشمش کمربندش و با ارامش باز کردو اومد طرفم دستمو ضرب دری گذاشتم رو شیکمم کمربندش و اورد بالا و محکم زد تو بازوم جیغم رفت هوا و رو زمین نشستم و خودم و جمع کردم تا ضربش به شکمم نخوره با هر ضربش که به دستم و پام میخورد بلند جیغ میزدم و گریه میکردم دیوونه شده بود اصلا حالیش نبود با ضربه ای که به سرم خورد سرم افتاد رو زمین دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای جیغ نوشین تو گوشم پیچید وقتی بهوش اومدم اروم چشام و باز کردم سرم خیلی درد میکرد نوشین با دیدن چشای بازم زد زیر گریو بغلم کرد به زور از خودم جداش کردم -اینجا کجاست؟ -بیمارستانه عزیزم -چرا من و اوردین اینجا؟سرم خیلی درد میکنه

ادامه مطلب

بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود

گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا ت داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -

ادامه مطلب

داشتم از درد به خودم میپیچیدم خانوم دکتره همونطور که داشت به من میرسید با نوشینم دعوا میکرد
در باز شدو کامران و علی با عجله اومدن تو
پرستاری که اونجا بود بهشون اشاره کرد که بیرون باشن
-همسرشم
-شما باشین ولی اون اقا برن بیرون
علی رفت بیرون
کامران اومد طرفم و دستمو گرفت
-چی شدی بهار؟خوبی؟
با گریه سرمو ت دادم
برگشت طرف نوشین که داشت بامن اشک میریخت
-چی شد نوشین؟چرا حالش بد شد؟
-هیچی داشت میدویید دنبال من یهویی حالش بد شد
کامران با عصبانیت گفت
-خاک توسرت داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟یعنی با اون عقلت نمیفهمی زن حامله نباید بدوهه
نوشین هق هقش بیشتر شد
با گریه گفتم
-تقصیر نوشین نیست ولش کن
-خیلی خر به خدا بهار

ادامه مطلب

شب بخیری گفتم و چشام و بستم ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
طوریکه کامران بیدار نشه با هزار مکافات چرخیذم طرفش تکه ای از موهاشو که رو صورتش ریخته بود کنار زدم خیلی جذاب بود باید سعی میکردم دوسش داشته باشم درسته از خانوادم جدام کرد ولی بابای بچم که بود شوهر خودمم که بود *صورت*و بوسیدم تو فکر فرو رفتم
دلم برای بابا و باران و بهرام و بهراد حسابی تنگ شده بود با یادشون اشک تو چشام جمع شد ولی سریع خودمو کنترل کردم یعنی الان زندگیمون چطور بود کی واسشون غذا درست میکرد لباساشون و میشست
اهی کشیدم و سرمو رو سینه کامران گذاشتم تا صبح خوابم نبرد نزدیکای صبح بود که چشامو رو هم گذاشتم
با سرو صدایی که از طبقه پایین میومد بیدار شدم و از اتاق کامران زدم بیرون
رفتم حموم و دوش گرفتم
و یه تاپ گردنی نخودی با گرمکن همرنگش پوشیدم دمپایی رو فرشیامم پام کردم بعد اینکه موهام با سشوار خشک کردم بایه تل که روش گل نخودی داشت جمع کردم
نوشین تو اشپزخونه داشت سرو صدا میکرد
بلند سلام کردم
با اخم برگش طرفم و گفت
-علیک ساعت خواب خانوم!مثلا مهمون دعوت کردی ها
-خوب حالا انگار ساعت چنده چرا بیدارم نکردی؟
-دلم نیومد بعدم فکر کردم بیام تو اتاق خواب با صحنه های بدی مواجه بشم

ادامه مطلب

با حرص از روی صندلی اومدم پایین
من-نخیرم من قد کوتاه نیستم شما زیادی هرکولی مگه167 کوتوله بودنه
سامی در حالی که خندش گرفته بود( ای خدا این اصلا نمیخنده ها امروز نمیدونم چی شده)
سامی-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو کنار بزار کارمو بکنم
ولی بدتر زد دوجای دیگه رو هم خراب کرد چشمامو بسته بودمو غرغر میکردم که دیدم رو هوام با دوتا دستش کمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم کرده بود بی خود نیست بهش میگم هرکول دیگه!!
من-منو بزار زمین
سامی-نچ نچ مغزمو خوردی کارتو بکن که خیال خودتو اعصاب منو راحت کنی
یه کم دیگه غر غر کردمو بعد شروع کردم به درست کردن پرده کارم تموم شده بود که در اتاق باز شد شقایقو میشا هم که درو باز کرده بودن حرف تو دهنشون ماسید
شقایق-نفس اومدیم کمکت
سریع یه نگاه به خودمو سامی کردم بیچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه ای که کرده بودم رفته بود بالا و موهامم پریشون دورم دستای سامی هم دور کمرم بدبخت شدم الان چه فکرا که نمیکنن.
من-سامی لطفا بزارم زمین ممنون که کمکم کردی
سامی هم سریع منو گذاشت زمینو یه خواهش میکنم سرد گفتو سریع رفت بیرون نمیدونم چراجلوی میشاو شقایق یخی وسرد میشه؟!!! با رفتن سامی بچه ها ریختن سرم.
میشا: رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه استدستگیرشون کردیمسامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.
من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟

ادامه مطلب

نفس :اصلا این میشا بدجور داره مشکوک میزنه سر میز همچین از نگاه اتردین خرکیف شد که میخواستم از خنده بمیرم ناهارو خوردیمو ما دخترا ظرفا رو شستیم اصلا این شستنای ماشین ظرف شویی به دلمون نمی چسبید به خاطر همین همیشه خودمون میشستیم بعد از جمعو جور کردن اشپزخونه قرار شد بریم استراحت کنیم بعد بیاییم چشمک بازی کنیم داشتم میرفتم تو اتاقم که میلاد صدام کرد.
-نفس؟
جواب ندادم پسره ی بوزینه همچین زد ناکارم کرد که نزدیک بود بمیرم ببین حالم چه طوری بوده که این کوه یخی(سامیار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولی از اون موقع که جونمو نجات داده یه حس قشنگی نسبت بهش پیدا کردم حس کسی رو بهش دارم که یه حامی قوی داره بی توجه به صدا کردن میلاد رفتم تو اتاق ای بابا پختم از گرما نمیدونم این دریچه ی اتاق ما چش شده که باد کولر ازش نمیاد اصلا شانس نداریم که رفتم از لباسام یه استین حلقه ای سفید با شلوارک قرمز دراوردم پوشیدم و خودمو انداختم رو تخت لپ تاپمو روشن کردمو رفتم یکم وب گردی کنم.
سامیار-حالت خوب شده دیگه مشکل تنفسی نداری؟
لب تاپمو بستم ولش بعدا میرم وب گردی
من-ا تو کی اومدی اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره
سامیار در حالی که یه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداییش میخنده چه ناز میشه
-اولا خودت میگی بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهرانی یکی یه دونه هم هستی ظریفی جریان یکی یه دونه ها رو هم که میدونی؟
در حالی که یکی یکی نای تختو به طرفش پرت میکردم گفتم
-خل دیونه خودتی
سامیار که سعی داشت جاخالی بده تا نا بهش نخوره گفت
-ااااا من کی گفتم خل دیونه حرف تو دهن من نزار راستی چیا خریدی؟

ادامه مطلب

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدمتواتاق بودم!!!
من کی اومدم اتاق؟؟
اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:
من:پاشودیگهمنو کی اوردتو اتاق؟؟
-اه توهم که الارم سرخودیاگه گذاشتی من مثل ادم بکپماقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه
-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟
-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق
-خب باشهمن رفتم بیرون
زیرلب شنیدم که میگفت:
اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریهادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون
از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرونسریع رفتم سمتش وگفتم:
من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟
سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:
سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره
بعدم خندید
من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش
سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت

ادامه مطلب

اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه
دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:
سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟
اتردین:به خدا من کاری نکردمبابت نفس ناراحته
سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرونبه اتردین گفتم:
من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست
اتردین باصدای بلندخندیدویدونه اروم زدپشتمو گفت:
اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا
من:همینه که هست
اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی
من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر میزنم
اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در
اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم
رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دای من به جاش ترسیدم
من:حقش بود پسره ی.استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن
نفس:اون که واهست.

ادامه مطلب

 گن گیشکت؟
اینقدر که از عمد و مسخره بازی گفته بودم گنگیشک حالا جلوی اینم سوتی دادم! ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- بله! کوش؟
لبشو گاز گرفت که نخنده و گفت:
- شرمنده! مرده بود . انداختمش توی زباله ها .
با ناباوری نگاش کردم . خونسردانه شونه بالا انداخت . آراگل شونه مو فشار داد و گفت:
- برو بشین جلوی شومینه . سرما می خوری به خدا .
دست آراگل رو پس زدم و گفتم:
- دروغ می گی!
- دروغم چیه؟ می تونی بری ببینش .
چونه ام شروع کرد به لرزیدن . طاقت دیدن مردن حیوونا رو نداشتم . نشستم روی مبل و یه فطره اشک از چشمام چکید . آراگل با حیرت گفت:
- ویولت! داری گریه می کنی؟!!!!
حق داشت تعجب کنه ! تا حالا اشک منو ندیده بود . صورتمو با دستم پوشوندم . نمی خواستم آراد اشکامو ببینه . آراد یه کم با تعجب جلوم ایستاد و بعد با سرعت رفت سمت اتاقش . آراگل به زور منو کشید جلوی شومینه و گفت:
- بابا یه گنجیشک بود فقط . هیچ کار خدا بی حکمت نیست . اون باید می مرد . تقصیر تو نبود که .
- چطور دلشون اومد بکشنش؟ گنجیشک بیچاره!
پتو رو پیچید دورم و گفت:
- باور کن هنوزم باور نمی شه داری به خاطر یه گنجیشک گریه می کنی . آراد هم هنگ کرده بود!
بی توجه به حرفاش سرمو گذاشتم روی پاهام . سرم خیلی درد می کرد . ساعت پنج بود . وقت داشتم یه کم بخوابم . می دونستم زشته خونه مردم بگیرم بخوابم ولی حقیقتا دست خودم نبود . خیلی خوابم می یومد . 
 صداهای کنارم عین موج به گوش می رسید .
- داره مثل کوره می سوزه! چه خاکی تو سرم بریزم آراد؟
- بلندش کن ببریمش بیمارستان .
صدای آراد واقعا نگران بود یا من اینطور حس می کردم؟ آراگل با عصبانیت گفت:
- همه اش تقصیر توئه . حالا چه جوری به خونواده اش خبر بدم؟ من که عمرا اگه روم بشه .
- آراگل! می شه دو دقیقه زبون به کام بگیری؟ این دختر الان تلف می شه بلندش کن ببریمش .
- برو لباساشو از توی اتاق من بیار .
صدای پاهایی رو شنیدم که دور شد . نا خودآگاه نالیدم .
- آب .
دهنم بدجور خشک شده بود و داغ داغ شده بودم . حس می کردم توی آتیشم! آراگل سرمو آورد بالا و گفت:
- بمیرم . تشنه ته؟ می تونی بشینی؟ بشین تا برم برات آب بیارم .
به کمک آراگل سر جام نشستم . سرم اندازه کوه سنگین بود . حس می کردم گلوم هم خیلی متورمه . آراد از اتاق اومد بیرون غر زد:
- داره برف می یاد!
با دیدن من که نشستم یه لحظه سر جاش خشک شد . و بعد با سرعت اومد طرفم و گفت:
- خوبین شما؟
آخ کاش قدرت داشتم یکی بخوابونم توی صورتش . پسره خر! همه اش زیر سر این بود . اگه به امتحان فردا نرسم بدبخت می شم . آراگل بدو بدو رفت و با یه لیوان آب برگشت . لیوان رو گرفت جلوی دهنم . یه جرعه بیشتر نتونستم بخورم . دهنم خیلی تلخ بود . آب برام طعم زهرمار می داد . صورتمو جمع کردم و گفتم:
- تلخه!
آراد سریع گفت:
- طبیعیه . چون تب داری .
همه خشونتم رو ریختم توی نگام و با حرص نگاش کردم . چند لحظه زل زد توی چشمای تب دار و خسته ام و با صدای آهسته ای گفت:
- به علی نمی خواستم اینطوری بشه .
سرمو انداختم زیر . آراگل کمک کرد لباسم رو بپوشم و همونطوری گفت:
- ویولت به کسی نمی خوای زنگ بزنیم؟ ما می بریمت بیمارستان بگو بگم یکی از اعضای خونواده ات هم بیاد .
حال حرف زدن نداشتم . فقط به گوشیم اشاره کردم و گفتم:
- وارنا .
آراد سریع گوشی منو قاپید و گفت:
- کی؟
- وارنا . داداشم .
آراد زل زده بود روی صفحه گوشی . اه لعنتی ندید بدید! یه عکس از خودم گذاشته بودم روی صفحه . وضع عکسه زیاد خوب نبود . آراد هم بی توجه به من زل زده بود به صفحه . آراگل یه نگاه به من کرد که خیره شده بودم به آراد و یه نگاه به آراد که خیره شده بود به صفحه گوشی . توپید:
- آراد! بجنب دیگه .
آراد به خودش اومد و گفت:
- باشه باشه . شماره رو گرفت و گوشی رو داد به آراگل .
زمزمه وار گفت:
- تو حرف بزن . خوب نیست من بگم خواهرتون خونه ما حالش بد شده .
اووه اینم چه فکرا می کرد! خبر نداشت من با وارنا چقدر راحتم مثلا الان وارنا غیرتی می شه می گه آییییی نفس کش! خنده ام گرفته بود . ولی جلوی خودمو گرفتم . وارنا که جواب داد آراگل خیلی سریع ماجرا رو توضیح داد و گفت که کدوم درمونگاه می ریم . آراد رفت بیرون و گفت:
- ماشینو روشن می کنم بیارش .
آراگل منو از جا بلند کرد . پاهام سنگین بودن و تحمل وزنم رو نداشتم . تکیه دادم به آراگل و آروم آروم رفتم بیرون . همین که باد سرد خورد به صورتم لرز توی تنم نشست و دندونام شروع کردن به صدا کردن و خوردن به هم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اشتیاق قيمت ديگ بخر Joshua آموزش تبليغات در گوگل yourtest دانلود کتاب تاریخچه و مکاتب روانشناسی غلامحسین جوانمرد درمان عسلي با دکتر زنبور Shz|Sina آموزش میکروپیگمنتیشن هاشورتاتوابرو subvideo